آراد برارزاده آراد برارزاده ، تا این لحظه: 10 سال و 5 روز سن داره

آراد، امید زندگی مامان و بابا

لباس دایی رضا

چند شب پیشا مادرجون لباسای بچگی دایی رضا رو داد به مامانم  تا برام بپوشه. مادرجونی همش قربون صدقم میرفت.میدونین فکر میکنم یاد بچگیای دایی افتاده بود.بعدش شروع کرد به گذاشتن شال گردن دایی برای من.حالا من نمیدونم چرا اینجوری میذاشتش رو سرم. اینقدر حوصلم سر رفته بود که نگو. آخرش یه خمیازه کشیدم که حساب کار دست همشون اومد و گذاشتن بخوابم آره دیگههه!ما یه همچین آدمای مهمی هستیم . ...
30 شهريور 1393

عالیجناب

چند شب پیشا خاله جونیم دکترا قبول شد. واسه همین برامون جشن گرفته بود.همه بودن.یهویی آجی سادیتا یه چیزی گذاشت رو سرم  و هی با آجی نرگس و ریحانه جلوی من تعظیم میکردن و میگفتن:عالیجناب ما رو ببخشید. من که اسمم عالیجناب نبود.واقعا از این کارشون تعجب کرده بودم و نیگاشون میکردم. دیدم اینا دارن ادامه میدن.اینقده برام عجیب شده بودن که یهویی ترسیدم و شروع کردم به گریه کردن. اونام  دیگه این کارو نکردن. ولی خدایی این عالیجناب یعنی چی؟اگه شما فهمیدین به منم بگین تا دیگه تو همچین موقعیت هایی نمونم.والله به خدا.... ...
10 شهريور 1393

غذاخوردن

چند روز پیشا مامانم منو خوابونده بود.تازه حمومم کرده بودن و من خیلی خوابم میومد.واسه همین همش خواب بودم.مخصوصا که شب قبلش اصلا نخوابیده بودم. یه دفعه ای مامانم شروع کرد به صدا کردنم که بیدار بشم و غذا بخورم.منم چون خوابم میومد اصلا از جام تکون نخوردم که فکر کنه خوابم عمیق شده و بذاره بخوابم.یه دفعه ای دیدم یکی محکم زد توی صورتم.همینجور شوک زده چشمامو باز کردم ببینم کی بود. دیدم مامانی منو زده.همینجوری دستمو گذاشتم روصورتم و منتظر بودم بگه چرا منو زده؟ یهویی دیدم شروع کرد به خندیدن و گفت:پسر خوشگلم؟!پاشو غذاتو بخور.ببین دلت ضعف کرده بود هرچی صدات میکردم بیدار نمیشدی؟!پاشو پسرم.......الان به نظرتون من چیکار کنم؟آخه منو ...
1 شهريور 1393
1